خواب گرانی بر مژگانم سنگینی میکند گویی قصد رفتن ندارد...اندک تقلایی برای بیدار شدن میکنم چندین بار پلک میزنم...اما از بهر چه باید بیدار شوم؟! ...و دوباره به خواب شیرینی که مرا درپناه خود جا داده است باز میگردم وآغوشش را پذیرا میشوم،اما ناگهان...

ناگهان بویی تیز به مشامم میرسد مهلت سنگینی دوباره به خواب نمی دهد... چشمانم بی اختیار باز وبسته می شوند وگویی میلی در من ایجاد شده است که مرا روی دوپا برمی خیزاند... نسیم خنکی میوزد وهوشیار ترم میسازد به آرامی در گوشم نجوا میکندو مرا به ماجراجویی، به سفری دور ودراز فرا میخواند و کنجکاوی به خواب رفته ای را در من برمی انگیزد.

بی اختیار این رایحه ی هوشیاری بخش را دنبال میکنم، باد شخصا پیکش را فرستاده و قصد همراهی من را دارد ودرتمام مدت صدایش در گوشم طنین انداز میشود، چگونه میتوانستم گستاخی کرده دست رد به سینه اش بزنم؟چه بسا که خود شوقی کودکانه برای دنبال کردنش داشتم.

همگام با باد قدم برمیدارم و آوازش را خوش میپندارم که ناگه به دری بزرگ و بلند میرسم که به درهای قلعه ای قدیمی میماند اما چنان درخشش زرین گونی در غروب خورشید دارد که قدیمی بودنش هیچ از شکوه آن نمیکاهد. با خود می اندیشم شاید پیرمردی سال های مدید اینجا زیسته است...اما نوشته ی روی در رشته ی افکارم را گسسته میکند" جرعه ای از دانش بنوشید".

کجکاوی در من شدت میگیرد وبدون تعلل وارد میشوم برخلاف انتظار هیچ قفلی بر روی در نیست گویی همگان آزادند که به اختیار خود وارد شوند یا هرگز از دنیای درون باغ اطلاع نیابند ومن شگفتی را برمی گزینم...همین که گام در باغ میگذارم درخششی بی همتا چشمانم را کور میکندو بی اختیار چشمانم را با دستم می پوشانم ...نه این درخشش آفتاب نیست که چشمانم را آزرده است بلکه آزردگیم از آن است که چشمانم به تاریکی خو گرفته اند،کم کم جرات به خرج داده و از لابه لای انگشتانم نیم نگاهی به اطرافم می اندازم ... شگفت زده از درختانی کهنسال که شاخه هایشان سر به آسمان ساییده است با شادی کودکانه ای به سمت شان میدوم و وَه که لمسشان چه لذتی دارد لمسی که در آن جرقه ای با اصل طبیعت را احساس میکنم با اینکه این جرقه چندثانیه ای بیش نیست اما همین لحظه ی کوتاه،ابدی جلوه می نماید.

هرگز چنین شور وشعفی در دل خود برای بالا رفتن از درختان احساس نکرده بودم حال آنکه میخواستم از آن درختان تنومند بالا بروم وبا آسمان همنشینی کنم و روی ابرهای پنبه ایش بالا وپایین بپرم وبه پرواز درآیم آسمان آبیی که در آن غروب دل انگیز به سرخی می گرایید ونقش یک اغواگر را با مهارتی دو چندان ایفا میکرد .

اما این تنها گوشه ای از شگفتی های این دنیای اسرا آمیز بود ومن خود را همچون آلیس در سرزمین عجایب می پنداشتم که می بایست به گوشه گوشه ی آن سرک بکشد واین کار چه لطفی داشت...باری رایحه ی در هم آمیخته ی بیشمار گل ها مرا متوجه دشت گونه گون گل ها می سازدکه زیبایی بی نهایت دارد.شروع میکنم به لمس کردن وبوییدن هر گل،گویی هرگز این چنین گلی را نوازش نکرده ولطافت شان را احساس نکرده باشم...گل ها سراسر باغ را عطرآگین می کردند در همین حین صدای گرم ورسایی در لاله ی گوشم می پیچد:"یک فنجان قهوه میل دارید؟باریستای ما قهوه های بی نظیری درست میکند!"

در آن باغ در آن سرزمین اسرار که دانش در آن جریان داشت صدایی بس عمیق مرا میهمان ضیافتی می کرد وبه نوشیدن جرعه ای قهوه دعوت میکرد چگونه میتوانستم نادیده انگارمش..."بله لطفا!"

رنگ ها در حین انجام نمایش بودند ومن چقدر این بازی رنگ ها را دوست می داشتم، رنگ صدفی رومیزی با فنجان های سفید قهوه با حاشیه های طلایی رنگ درهم می آمیخت و انسان را شیفته ی خود می ساخت و به راستی که این قهوه با آن بوی تند وتیز ودل ربایش که مرا کشان کشان به آنجا برده بود بی نظیرترین قهوه ای بود که در عمر خود نوشیده بودم تلخیش به شیرینی می گرایید و شیرینی اش در تلخی درهم می آمیخت وشعله های خاموش شده ی لبخند در من زبانه می کشیدند ولبم به لبخند گشوده می شد لبخندی از درونم...

من این جا را همچون رازی که به جای سنگینی بر روی دوش بال پروازی به آدم می دهد برای خود نگه داشته ام ومی دارم شاید از خودخواهیم باشد اما اگر بخواهم برایش دلیلی بتراشم می گویم این راهی است که هر انسانی باید خود بپیماید باید خود به ندای باد گوش کند حتی اگر باد نباشد با نغمه پرندگان راهی شود ویا شاید برای دیگری کرم شبتابی چشمک زنان فراخوان بفرستد...

 

***

 

 

پ.ن:حتی اگه به خوبی نوشته نشده باشه

این نوشته بهترین تلاش من برای قدردانیه

قدردانی  از  بادی  که   پیک  من  شد

قدردانی ازبوی قهوه ای که راهنما ی من شد

قدردانی از صدای گرمی که پذیرای من شد

قدردانی از باریستایی که بهترین قهوه ی جهان رو برام درست کرد

قدردانی از کسانی که در پشتی رو برام بازگشتندومن رو به قلب شون راه دادند