هر انسانی یک زندگی داره وهر زندگی یک داستان هست که باید روایت بشه، بعضی از این داستان ها ساده تر وبعضی دیگه پیچیده تر هستند اما هر داستان چیزی برای پنهان کردن داره، به ظاهر ممکنه آدما وداستان شون ساده باشن اما در ورای هر سادگی پیچدگی خاصی نهفته هست ومن نهایتا می تونم پیچیدگی های زندگی خودمو درک کنم.

از بیرون داستان زندگی من چیه؟یعنی چطور بنظر میرسه؟!از دید هم تختی ام توی مدرسه؟از نگاه همسایه مون چطور؟یا بقیه چی؟شاید یک دختر درس خوان که تا حدودی یک بچه مثبته ولی گاهی آبزیرکاه میشه، یکم خشک، یکم آروم وتاحدودی مرموز وبه مقدار زیادی بی تفاوت...اما در گامی نزدیک تر شاید دخترکی ساده که تنها غمش مشکلات سطحی زندگیه، دخترکی که احتمالا نه فقر کشیده ونه دردو حتی احتمالا تاحالا تصمیم مهمی هم توی زندگیش نگرفته کسی که مجبور به انتخاب نشده...یک همچین فکرهایی میکنند احتمالا...!

اما کی میدونه که همین دختر احمق وخودخواه که به اصطلاح فقر نکشیده چه چیزهایی که تحمل کرده به جاش بی توجهی کشیده، بی محبتی کشیده،تنهایی کشیده، طرد شده، زیر پا له شده تا شده اینی که الان هست.

یک خودخواه احمق...درسته!من یک خودخواه احمقم چون از درد و رنج هام یک کوه ساختم واز اون کوه بالا رفتم قله اش رو فتح کردم وبه خودم مغرور شدم خودخواه شدم ،فکر کردم چون فقط من این دردهارو کشیدم با بقیه فرق دارم فکر کردم من قوی تر از دیگرانم فکر کردم فقط من این طوریم فقط من تنهام بعد توی قلمروی تنهایی ام حکمرانی کردم متکبرانه از بالا به مردم نگاه کردم اون ها رو ضعیف خطاب کردم به خاطر اشک هاشون سرزنش شون کردم چون اون ها دردهایی که من کشیدم رو نکشیدن...

من چقدر احمق بودم طوری توی دام خودخواهی گیر افتاده بودم که ندیدم، ندیدم دیگران هم برای خودشون رنج ها وزخم هایی دارند، ندیدم که اون هاهم مثل من تنها وناراحت هستند که دور خودشون حصار کشیدن نفهمیدم که اون ها هم تنهایی روی زانوهاشون اشک ریختن طوری کورشده بودم که ندیدم اون ها هم مثل من به صورت هاشون نقاب زدن من فریب نقاب شادی اونا رو خوردم فریب نقاب از خودراضی، پرخاشگر وحسود وبامزه رو خوردم متوجه نشدم که اوناهم به اندازه من خوب نقش بازی میکنن که اوناهم بازیگرهای ماهری اند درست به اندازه من!

ودر پس پرده ی تقلاهاشون برای روندن دیگران از خودشون منتظر دستی هستن که به سمت شون دراز بشه، اوناهم دلشون می خواد هربار که سرشون رو برمی گردونند یکی رو پشت سرشون ببینن که هواشون رو داره ، یکی که موقع گریه کردن شونه هاش رو بهشون قرض بده.

من خودم رو توی دردها وتنهایی هام غرق کرده بودم همش منتظر این بودم که یکی از راه برسه ودستش رو به سمتم دراز کنه تا نجاتم بده اما دراشتباه بودم مردم هم مثل من منتظر همون نجات دهنده بودند درحالی که این نجات دهنده درون خود ما خفته است!

 

 

 

پ.ن:این رو از لابه لای یاداشت های قدیمی ام پیدا کردم فکر کنم مال وقتیه که 16سالم بود خیلی وقته که همینجوری تو پیش نویس هام مونده بود تقریبا دوماه ...ولی ویرایش می خواست ومنم تنبلیم میشد ولی خب اصلش اینه که مردد بودم وداشتم با خودم  کلنجار می رفتم که تا چه حد منتشر کردن احساسات شخصی مون کار درستیه؟؟آره بنظرم یک یادداشت شخصی میومد ولی امروز دلو زدم به دریا تنبلی رو کنار گذاشتم وبالاخره آماده ی انتشاره

با اینکه این رو دوسال پیش نوشتم اما حتی بعد نوشتنش هم کلی طول کشید تا خودم بتونم دست خودم رو بگیرم یا بهتر بگم بیدارشم!

اما حالا که به گذشته نگاه میکنم متوجه میشم دیگه احساس تنهایی نمیکنم و روی زمینی وایستادم که بهش تعلق دارم.