?Do flowers bloom again
?Do stars shine again
- sara du
- جمعه ۱ بهمن ۰۰
داشتم اینجاها یک گشتی میزدم و دیدم علیرغم اینکه الان کاملا متروک و ویران شده افتاده یک گوشه، یک زمانی چقدر برای اینکه رنگ و لعاب قشنگی برا وب دربیاد اینجا زحمت کشیده بودم.شاید واقعا هم قشنگ بودن از بعضی چیزاش که به دست فراموشی سپرده بودم حتی خودمم تعجب میکنم:)
لطفا عاشق کسایی که هیچ مسئولیتی در قبال شما و احساسات تون قبول نمیکنن،نشید!
هایی!
خب امشب،شب خیلی نحسیه و از بدی های زندگی شبانه داشتن اینه که هیچکس دیگه ای در دسترس نیست که کمکت کنه!
و اینکه تو همچین موقعیتی اومدم اینجا و دارم مینویسم کمکی نمیکنه به موقعیت اما خب نمیدونم دفعه های قبلی که نوشتم حس بهتری بعدش پیدا کردم و حسای عجیب و غریبم کمتر شدن.
آه،راستش واقعنی واقعنی دلم میخواد بزنم زیر گریه...شاید بپرسید چرا؟چون آلبرتوی عزیزم خراب شده...حالا ممکنه بپرسید آلبرتو کیه؟آلبرتو اسمِ پپرومیای عزیزمه البته اگه هنوز امیدی هم بهش باشه که تبدیل به "بود"نشه...خب شما درست حدس زدید،من روی گیاه هام اسم میگذارم...(سکوت طولانی)...خب برگردیم به قبل تر من عاشق گل و گیاه و نگه داری ازشونم و شاید دوسالی باشه که شروع کردم به خوشگل کردن اتاقم با گیاه ها و دوست دارم براشون اسم انتخاب کنم و موقع آب دادن بهشون مورد خطاب قرارشون بدم...این خیلی خوبه تا وقتی که گیاهی رو خراب نکنید و خب این اولین گیاهی نیست که زیر دستم خراب میشه...به خودم میگفتم اول کار چندتا گیاه خراب کردن عیبی نداره که به هرحال آدم یک چندتایی خراب میکنه تا راه بیفته...ولی مسئله اینجاست که من دیگه اول راه نیستم!و احساس میکنم کسی که از پس نگهداری از چندتا گیاه برنیاد باید بره بمیره...هر دفعه که یک گیاهی رو خراب میکنم همین حس بهم دست میده و ایندفعه از همیشه بدتره...آدم حس میکنه(یا حداقل من)که یک تیکه ای از وجودت همراه با خراب شدن اون گیاه کنده میشه چون من کلی احساس و عشق برای بزرگ کردنش گذاشتم وسط و آخرشم به خاطر نالیاقتی من توی نگهداری ازش، حیات یک موجود زنده ازش گرفته میشه...ولی شما نمیدونید من چه احمقیم...تو خونه ما هم هیچکسی بلد نیست گل و گیاه نگه داره یعنی منظورم اینه این خودش بی تاثیر نیس تو روند این خراب شدن ها
خب اینکه گفتم احمقم چندتا دلیل حسابی داره اول اینکه پپرومیام خیلی وقته که بی حاله ولی من تازه امشب اقدام کردم!
البته چندوقت پیش یک اقدام کوچیکی کردم که جواب نداد...دلیل بعدی اینکه از کسی که سرش بشه نپرسیدم تو این مدت...وای خدا میدونید چه مدت وقت داشتم؟...ناخن هام درد میکنن چون سعی کردم خاک اطراف ریشه رو با ناخن هام جدا کنم و خاک لعنتیش خیلی سفت بود...خیلی بیشعور و بی مسئولیتم که زودتر به گیاهم کمک نکردم...خلاصه بعد کلی دست دست کردن امشب اقدام کردم ولی باز دوتا حماقت کردم اولی اینکه دوباره مثل دفعه های قبلی بعد اینکه ریشه رو از خاک درآوردم رفتم تو نت راجبش سرچ کردم-_-
و دوم اینکه باز مثل دفعه قبلی به توصیه های مامانم که صفر صدمم از گیاه جماعت سرش نمیشه گوش دادم...
و سومی هم اینکه شب رو برای این کار انتخاب کردم که دستم از همه جا بسته اس...مثلا دوتا بود!
آره خلاصه که این کارا فقط از یک احمق برمیاد-_-
خب گیاه من بی حال بود و داشت تو گلدان غش میکرد و مامان خانوم گفتن سطحی کاشته شده و بیارمش بیرون و دوباره بکارمش و اینطوری درست میشه...و گِس وات...بعد که تو نت سرچ کردم دیدم این گیاه ریشه ی سطحی داره و از اول درست کاشته بودنش"-"
حالا من خواستم مشکل گیاهو پیدا کنم و برطرف کنم ولی به چیزای اعجوبه ای برخوردم:
شل شدگی ریشه=آبیاری زیاد=عدم زهکشی مناسب
نازک شدن برگ ها=کمبود آبیاری
افتادگی گیاه=ساقه ی بلند=عدم هرس مناسب=کمبود نور
و نکته ی جالب اینکه گیاه من همه ی این مشکلات رو داشت:/
همه ی این علائم رو داشت و مگه میشه گیاهی در عین کم آبی دچار پوسیدگی ریشه بشه؟!!
و خودتون تصور کنید که من چقدر گیج و منگ بودم و نمیدوستم چیکار باید بکنم!
تازه آسیب دیدن ریشه رو هم موقع درآوردن از تو خاک به این مجموعه اضافه کنید-_-
کار هرکسی نیست همچین شاهکاری...آلبرتوی عزیز بدبختم واقعا کارش تمومه ولی من نمیخوام قبول کنم میخوام هرجوری شده احیاش کنم...
چندتا از برگاشو جدا کردم و اونایی که بهتربودن رو نگه داشتم...یک تیکه شو نمیدونم با چه انگیزه و امیدی ولی قلمه زدم و گذاشتم تو آب"-"
و اونایی که بهتر بنظر میرسیدن و یک سری از برگ هاشون رو چیده بودم تصمیم گرفتم دوباره برگردونم و تو گلدونش بکارم و قبلش گفتم خب این خاک وحشتناک سفته معلومه زهکشیش خوب نمیشه و گفتم خاکش رو زیر و رو کنم و با سختی فراوان بعد اینکه گلدون رو از خاک خالی کردم تازه دیدم بعله گلدونش اصلا سوراخ نداره برا زهکشی...حالا هم واقعا نمیدونم چیکار کنم چون گلدونش واسه ما نیس برا فامیل مونه که این گیاهو بهم داد و نمیتونم سوراخش کنم و ۴ صبح از کجا گلدون دیگه بیارم!با آلبرتویی که بیرون خاک مونده چیکار کنم!بگذارمش تو آب؟همونجوری بدون زهکش کنمش تو گلدون؟چه خاکی به سرم بریزم!
دیگه مغزم قد نمیده...نمیدونم تقصیر فامیل مونه که زهکشی نکرده و از خاک سفت استفاده کرده؟یا تقصیر مامانم که وقتی من دانشگاه بودم مسئول نگه داری از گل و گیاه ها بود و تو گلدون پپرومیام گِل درست کرده بود!همون موقع گفتم،گفتم این اثرش یک ماه بعد درمیاد...آخ آخ آخ...یا تقصیر منه که جای گلدون رو عوض کردم یا به خاطر اینکه مامانم زیاد آبیاری کرده بود آبش رو کم کردم؟!
واقعا نمیدونم...و کلی نگرانی دیگه برای گیاهام دارم از جمله گلدون هایی که باید عوض بشن...دمای اتاق که به خاطر گرمای شوفاژ تغییر میکنه و نور کم زمستونی که خونه مون دریافت میکنه و حتی معماری ساختمون که نگداری از گیاه ها رو مشکل تر میکنه و منی که حتی از عهده یگ گیاه مقاوم آپرتمانی برنیومدم...
مشتاق دیدار!
خیلی وقت میشه که اینجا چیزی ننوشتم،اونقدری که الان که میخوام بنویسم جای بعضی از حروف و علائم نگارشی روی کیبورد رو به خاطر نمیارم مخصوصا حروفی که با دکمه روی کیبورد هم خوانی ندارن و فقط با گذر زمان و تایپ کردن از بر شده بودم.
گوشه سمت چپ وب نوشته بودم:«پری ها اینجا پرسه می زنند» اما الان که فکرشو میکنم میبینم بیشتر بنظر میاد که ارواح جای پری ها رو گرفتن،انگار باید «به ارواح اینجا پرسه می زنند» تغییرش بدم.
راستش مناسبت هایی بودند که میخواستم دست مایه شون کنم و بنویسم مثل شروع سال جدید،روز تولدم،یک سالگی وب و...اما حالا،حس میکنم زمان خیلی زود گذشته و فقط یک خاطره ی محو از همه ی اینها باقی مونده و من پشیمونم که چرا ننوشتم،چرا ثبت شون نکردم؟چرا تمام اون شوقی که حاصل زندگی یک ساله ام بود رو تو یک گوی شیشه ای به دام ننداختم؟تا هر وقت که احساس کردم دنیا داره رو سرم فرود میاد برگردم و اینجا پناه بگیرم؟و انگاری که دیگه برای همه ی این کارها دیرشده باشه...
شبیه روح سرگردونی ام که برگشته و داره تو متروکه های خونه ی سابقش قدم میزنه...شاید فقط دلش تنگ شده...
با اینکه لب تاپ خیلی امکانات بیشتری داره اما نمی تونم اعتراف نکنم که دلم میخواست یک ماشین تایپ داشته باشم،انگاری که متن هایی که با ماشین تایپ نوشته میشن واقعی ترن هر چی نباشه ماشین تایپ فقط و فقط واسه تایپ کردنه.
امروز روز خیلی خوبی بود،خیلی خوش گذشت...با آیسو رفته بودیم بیرون،همون کافه ی همیشگی...یکمم قدم زدیم.وقتی بازو به بازو ی هم قدم می زدیم و گاهی هم آروم میزدیم رو دست همدیگه و بعدش با لبخند همو نگاه میکردیم انگاری که مثل یک پرنده ی آزاد میشدم،از فکر خودم آزاد میشدم...فقط قدم زدن اهمیت داشت و میتونستم با چشمای باز آسمون رو نگاه کنم،درختا رو نگاه کنم و بدونم کسی کنارمه که دستم رو فشار میده و با این کارش میخواد بهم قوت قلب بده.انگار تو این حرکت دستامون نجوای دوستت دارم نهفته بود انگار آوای پنهون زندگی هنوز قشنگه پشتش بود...
این روزا یک فکری هست که مدام آزارم میده،همش می ترسم آدمایی که وارد زندگیم میشن،یک روز بگذارن و برن...آیسو میگه زیاد بهش فکر نکنم،میگه رفتنی ها میرن و موندنی ها میمونن...ولی تو اون لحظه ای که یک نفر بهم لبخند میزنه و میگه شب بخیر،من نمیتونم بهش لبخند بزنم چون ته دلم دارم به این فکر میکنم که تو هم فقط همین تابستون رو هستی و بعدش از پیشم میری و شب بخیر هاتم با خودت میبری...آیسو میگه بسپرمش به زمان،میگه به اینا فکر نکنم و بگذارم وقتش که رسید موج زمان رفتنی ها رو با خودش ببره...راستم میگه ولی من نمی تونم بسپرمش به زمان...نمی تونم چون نمیخوام واسه ی رفتنی ها احساسات خرج کنم،نمیخوام بهشون توجه نشون بدم ،نمیخوام دوست شون داشته باشم...چون انگاری هر باری که میرن یک تیکه از احساساتم رو که بهشون داده بودم،با خودشون میکنن و میبرن.
...
واقعا دارم سعی میکنم با شرایط بسازم و مردم بازم ازم بیشتر میخوان!
متوجه نیستن که تا همین الانشم چقدر از سطح توقعاتم پایین اومدم و ساختم.
تو این مدت انقدر اتفاقات ترسناک برام افتاده که حتی نمیدونم باید راجب کدومش حرف بزنم!
این روزا همش دلم میخواد گریه کنم...این روزا همش دلم میخواست فقط گوشی رو بردارم و یک شماره ای رو بگیرم و بعدش پشت تلفن با هق هق گریه کنم...دلم میخواست یکی اون ور تلفن، پشت گوشی به هق هق هام گوش کنه...نمیخواستم چیزی بگه،انتظار نداشتم دلداریم بده،همین که گوش میکرد برام کافی بود...ولی هیچکسی اون ور تلفن نیست،فقط منم و گوشی که هیچ شماره ای توش واسه ی تماس گرفتن پیدا نمیشه...
.
.
سعی کردم قلبم رو فریز کنم چون احساساتم جریحه دار شده
سعی کردم مغزم رو فریز کنم چون ذهنم آشفته بود
فقط سعی کردم به هیچی فکر نکنم و هیچ چیزی رو احساس نکنم
ولی حالا یخ اش باز شده و اون درد با تمام توانش برگشته
.
.
عجیبه که با اینکه ترک شدم زندگی هنوزم با تمام رنگ هاش میدرخشه حتی روشن تر از قبل!
.
.
توی یک هزار تو گیر افتادم و راه خروج رو پیدا نمیکنم
.
.
همیشه فکر میکردم به اندازه کافی بزرگ شدم،یه نفر بود که میگفت دنیا به آدم های پوست کلفت نیاز داره تا بتونن تو این دنیا دووم بیارن وگرنه میشکنی...فکر میکردم تو همه ی اون سال ها به اندازه کافی پوست کلفت شدم...اما اشتباه میکردم...و بزرگ شدن هنوزم سخته و هنوزم آسیب میزنه...
.
.
خیلی وقتا دلم میخواد فقط دستم رو بگذارم رو گوش هام تا هیچی نشنوم، احتمالا به همین خاطر دیوونه وار آهنگ گوش میدم...اما کم کم حتی آهنگ هام دارن قدرت شون رو از دست میدن...
.
.
احساس میکنم دنیا به سمتم هجوم آورده
و بدتر از همه اینکه دیگه نمی تونم به آدما اعتماد کنم
قبلا می تونستم به آدما اعتماد کنم،اشتباه کنم و بگم آدم اشتباهی بود و دوباره اعتماد کنم
ولی این بار فرق داره یا حداقل این حسیه که الان دارم...همه چیز ترسناک شده و چیز قابل اتکایی باقی نمونده یا لااقل نه به اون صورت...و من خیلی ترسیدم...از آدما...از خودم...و اونقدر چیزای ترسناک دیدم که حتی نمیخوام راجبش حرف بزنم...اشتباه می کردم من واسه ی همه ی این چیزا زیادی کوچیک و شکننده بودم و بزرگ شدن قرار نبود انقدر سخت و ترسناک باشه!
.
.
کاش می تونستم سوار بر بال های باد بشم و از اینجا برم و تبدیل به یک گرد غبار بشم...
.
.
It hurts to be alone
...