۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

Banana Fish

خیلی موقع ها شنیدمش

گریه هات وقتی خوابیدی

مثل یک بچه کوچولو گیج و سردرگم،

برای کمک ناله میزدی

برای مادرت گریه میکردی

تظاهر میکردم که متوجه نشدم

قلبم تیر می کشید

این کابوس هایی که انقدر زجرت میدن

درباره چی هستن؟

درباره تو هست که*** رو میکشی؟

یا یک خاطره تلخ دوران کودکی

که من ازش بی خبرم؟

اون رهبری با خونسردی کاملت

اون قدرت اراده نترست...

همشون برای پوشندن روح شکننده ات هست؟

اگه آره که چقدر ظالمانه اس!

اش،نمیر

باید زنده بمونی.

 

 

 

پ.ن:بخش ستاره دار برای جلوگیری از اسپویل سانسور شده

  • sara du
  • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

انسان

 

سورانا،انسان گاهی گریه اش میگیرد اما گریه نمیکند
گاهی بغض گلویش رو میفشارد اما نمیشکند
گاهی دردمند است اما خم به ابرو نمی آورد
گاهی باید فریاد بزند اما سکوت میکند
گاهی باید بجنگد اما رها میکند
گاهی باید رها کند اما نمی گذرد
انسان گاهی میمیرد اما کسی خبردار نمیشود
گاهی نفس میکشد اما زندگی نمیکند
گاهی...
.
.
.
.
اما زیباتر آن است که
گاهی از زیر خاکستر ققنوس وار بر میخیزد
و از زیر خراوارها خاک دوباره متولد میشود
و از نو می آفریند

 

  • sara du
  • شنبه ۲۰ آذر ۰۰

بیا بیشتر همو بغل کنیم!

سلام اونی
حالت خوبه اونی؟
دلم برات یک ذره شده اونی
میدونم که این روزا سخت مشغول درسی ولی زیاد به خودت سخت نگیر باشه اونی‌؟!
هنوز نتونستم بهت بگم که موهام رو پسرونه زدم ولی نگران نباش اونی بهم میاد، لازم نیست دعوام کنی.

اونی ما بالاخره ۱۸ سالمون شد و درست همونطور که همیشه تو رویاهامون تصور میکردیم یه روز خاص بود یعنی مگه از اولشم قرار نبود خاص باشه؟!و ما خاصش کردیم،برای هم :')
همیشه قرار بود دوتایی جشن بگیریم با یک کیک کوچولو و کی میدونست اون کیک کوچولو قراره دست پخت من باشه؟!!
یادته چقدر تعجب کردم وقتی کیک به دست از در اومدی تو چون فکر میکردم فراموشش کردی ولی تو داشتی براش سوپرایز میچیدی.
یادته وقتی یهو منو دیدی که باهمون کیک کوچولو سینگل چوکاها میدا*تولدت مبارک* خوانان وارد شدم اشک تو چشم هات حلقه زد چون دروغکی بهت گفته بودم رفتم تهران، تا غافلگیرت کنم...و تو گفتی اولین باریه که از خوشحالی گریه ات گرفته و من فکر کردم چه حس خوبی داره که اشک شوق یه نفرو دربیاری مخصوصا اگه اون آدم تو باشی:')

اون روزهای تابستونی یادته؟!هر روزش یک جشن بود ساعت ها دیوونه وار می رقصیدیم یا میزدیم زیر آواز حتی با اینکه صدامون گوش نواز نبود ولی بازم اون قشنگ ترین هارمونی دنیا بود صدای من+تو
یادته از دیوونه بازی هامون فیلم میگرفتیم تا بعدا دوباره نگاش کنیم و موقع نگاه کردنش انقدر میخندیدیم که اشک چشم مون درمیومد و دست مون رو میگذاشتیم رو شکم هامون و صدای قهقه هامون تو کل اتاق میپچید، چون حتی چرت گفتن هم با تو میچسبه.
شب های تابستون رو چی‌؟شب هامونم به یاد میاری؟‌؟
ما اون شب ها حواس مون نبود که به آسمون نگاه کنیم ولی میدونم تک تک شون شب های پر ستاره ای بودن.
ما شب ها تا دیروقت فیلم میدیدیم و هر فیلم دوساعته رو ۴ساعته میدیدیم چون هی میزدیم عقب تا دوباره ببینیم خونه ما نوبت فیلم های هیجانی بود و خونه شما فیلم های عاشقانه‌‌!

اونی یادته یک بالش هاگ داری که نمیگذاری هیچکس بهش دست بزنه ولی گذاشتی من بغلش کنم:')
خرسی رو چی یادته‌؟هنوزم اسم نداره نه؟همیشه با اون رُل بازی میکنیم.
عجیبه که بچگی هامون عروسک هامون رو بهم نمیدادیم!
اونی یادته گاهی انقدر تند حرف میزنم که تعجب میکنی و میگی یواش تر، نفس بکش!
اونی یادته وقتی میایم خونه ی هم مامان هامون هی میگن از مهمونت پذیرایی کن ولی ما میگیم این چیزا معنی نداره، آخه ما که مهمون هم نیستیم!
تلفن هامون چی و غر زدن هامون هم به یاد داری؟ما همیشه پشت مامان هامون غر میزدیم یا از دنیا ولی همیشه هم خوش میگذشت چون فقط شنیدن صدای هم برامون کافی بود تا هر چیز ناراحت کننده ای رو به یک جوک تبدیل کنیم و باهاش و باهام بخندیم :')
اونی یادته سوژه ی خنده مون؟یادته با اینکه همیشه آرومم ولی چون تو رو اذیت میکرد حتی با اینکه ازش کوچیکتریم یکی خوابوندمش و تو چقدر کیف کردی و هنوزم میکنی،یادته چقدر سرش خندیدیم و چون یک کشیده ی آبدار بود جیگرمون حال اومد یادته قول داده بودم یک روز میزنمش و سر قولم وایستادم.

اونی یادته از تلفنی حرف زدن بدت میومد وهنوزم میاد ولی با من حتی شده دو ساعتم حرف میزدی،به جاش یادته هر وقت منو میدیدی یک بغل گرم ونرم و چاق و چله بهم هدیه میدادی.

و میدونم که یادته چون من یادمه و ما یه مغزیم...همیشه میگن قلب شون یا روح شون یکیه یا یک روح در دو بدنن...ولی من میگم ما مغزهامون هم یکیه، دوتا مغز که بهم وصلن:")

اونی دلم برات تنگ شده...
برای موهای پرپشت سیاهت که تا میبینم شون میزنم به تخته
برای شونه هات تنگ شده تا سرمو بزارم روشون و سیل اشک هام راه بیفته ولی میدونم که هیچوقت همچین اتفاقی نمیفته چون تا تو هستی فقط لبخند هست همش لبخند هست و حتی با اینکه از دلتنگیت میخواستم گریه کنم و شروع کردم به نوشتن این متن ولی بازم به آخر هر جمله که می رسیدم لبخند میزدم:')))

  این روزا انقدر فشار روم بود و انقدر ذهنم آشفته بود که متوجه نشدم این خلاء ی که در درونم حس میکنم،یک بخشی از این فشاری که رومه به خاطر دور بودن از توعه،بخشی از این ناامیدی به خاطر دور ودراز بنظر اومدن تابستونه به خاطر تموم شدن شب های پرستاره ی تابستونی مونه ولی بیا یادمون باشه که یک تابستون دیگه و هزار تابستون دیگه در انتظارمونه هزار تا روز و شب پرستاره ی دیگه هست که نباید فراموش شون کنیم،بیا بیشتر برقصیم، بیشتر کاراگوئه بگذاریم، بیشتر فیلم بگیریم و بیشتر ستاره هارو تماشا کنیم...بیشتر دیوونه باشیم:')

بیا بیشتر همو بغل کنیم حتی بیشتر چرت بگیم!

بیا اولین ها برای هم باشیم،من هنوز باید اولین شاخه ی گل رُزت رو بهت هدیه بدم هنوز باید باهم شهربازی بریم و دست تو دست و شونه به شونه هم بدوییم چون ما قول دادیم به جای داستان های عاشقانه دوستی مون رو ابدی کنیم، چون میخوایم اینا از یادمون نره،چون میخوام اونموقع بازم ازت بپرسم یادت میاد؟و تو میگی آره چون ما یک مغزیم. بعد هر دو قهقه میزنیم.

 

  اونی...میخوام هزار بار، هزاران هزار بار اینطوری صدات کنم حتی با اینکه دوماه از من کوچیکتری ولی بازم تو تنها اونی منی ،تنها کسی که اونی صداش میکنم حتی با وجود اون دو ماهی که به واسطش من رو میندازی جلو و توی همه مغازه ها وکافه هاو هرجایی که میریم من باید حرف بزنم چون فقط دو ماه بزرگترم ولی اونی...تو همیشه اونی من میمونی:')
حتی با اینکه این روزا بزرگ شدی ولی تو همیشه همون اونی منی.
.
.
.
و ما قول دادیم که به خاطر تابستون ادامه میدیم!

-نامه ای به اونی


 

با تشکر از ژنرال-^-

  • sara du
  • پنجشنبه ۱۸ آذر ۰۰

rosy skies

خسته و بی امان در آسمان بی پایان شب
مبهوت و سرگشته از ستاره های چشمک زن
به دنبال ستاره ی جاوید بخت خویش
در قدم های بی انتهای شبانگاهی
شوریده دل و گمشده در هزارتویی مارپیچ
سوسو زنان و افتان و خیزان در امید رهایی
گیج و آشفته در جست و جوی ستاره ی دنباله داری
با امید و ناامیدی زیر باران پاییزی
ایستاده در انتظار باران بهاری

 

***

عاقبت به ‌کجا خواهیم رفت سورانا
سرانجام ما چه خواهد بود
در گرمی نفس هایی که به سردی میگراید
چه خواهیم گفت
در غروب خورشیدی که طلوع نخواهد کرد
چه خواهیم کرد

🎵

  • sara du
  • چهارشنبه ۱۷ آذر ۰۰

یک روز نسبتا خاص!

این کلاسم تموم شد...بهتره یکم چشمامو رو هم بگذارم تا بعدش...نمیدونم شاید بعدش درس بخونم...ولی خوابم نمیبره دارم به این فکر میکنم که اگه الان اون کتابو داشتم می تونستم بخونمش بعد پاشم بقیه کارمو بکنم اینطوری هیچ لذتی نداره فقط دارم روزهام رو میگذرونم...ولی مامان که نمیگذاره الان رمان بخرم میگه موقع امتحاناس هوففف...البته حقم داره اگه این ماه خوب درس خونده بودم اونم اینجور نمیکرد...میدونم خانومه قول داده اون کتاب رو برای من کنار بگذاره ولی بازم...کاشکی داشتمش

"بیب"
-الو
-الو خوبین؟چیکار میکنین؟کلاساتو رفتی؟
-مامان کی برمیگردی؟
-ساعت یک ،چطور مگه؟
-عام هیچی،فقط میخواستم برگشتنی شیر بگیری
-با سرویس میام نمیتونم
-باشه، ‌خداحافظ!
"دنگ".

یک نگاه به ساعت میندازم...خوبه! یک و ساعت نیم وقت دارم تا اونموقع میرم و برمیگردیم، هیچکسم خبر دار نمیشه...بدو بدو شلوارم رو پام میکنم کیفمُ برمیدارم،اوکی کارت اعتباریم رو برداشتم
-خب تو میخوای بیای؟
*داداشم* -من؟ نه
- مطمئنی؟میگم میخوای بیای من خیلی وقته نرفتم راهش یادم نمیاد میگی بیا
-تو میخوای بیام؟
-نمیدونم ببین خودت چه جور راحتی...آخه همین الانشم مریضی
-باشه میام
-پس بدو

در خونه رو میبندم.

قدم هام رو تند تر میکنم...همش که جا میمونی...سریع تر،عجله کن تا قبل از برگشتن شون باید خونه باشیم!
از اینجا به بعدش رو دیگه میشناسم همش دو قدم بود الان که فکر میکنم میبینم نمیومدی هم میشد.
ساعت رو چک میکنم...خوبه...
-سلام
-سلام!
خوبی؟برای کتاب اومدی...اسمششش...
-مرشد ومارگاریتا
-آها!خدمت شما
-مرسی
*منی که میخوام برم،عجله دارم باید الان شاد و شنگول باشم ولی باید خونه باشم*
-حتما اول وقت اومدی که تا کتاب رو نخریدن بگریش یا میخوای از شنبه شروع کنی به خوندنش؟
-هردو
-خب نظرت راجب فلان کتاب چی بود؟
-اون رو که دوبار پیش خوندم
-از داستایفسکی چی؟...دیگه وقتشه جنایت و مکافات رو هم بخونی
-دفعه ی بعدی!

به هر حال خانومه طبق همیشه داشت باهام راجب کتاب ها حرف میزد،منم همیشه وایمیستم،نیم ساعت باهام حرف میزنیم راجب کتاب ها میپرسم که چی داره نداره...ولی ایندفعه حتی اگه داشت هم نمیتونستم بخرم!
باید مثل همیشه ذوق میکردم حتی بیشتر چون یک ماهه این کتاب رو میخوام و داشتم براش نقشه میچیدم ولی...ولی آخه فکرم پیش خونه اس باید تو خونه باشم.

دوباره به ساعت نگاه میکنم ،خیلی خب همه چی حله فقط باید برگردیم...اَه شیشه های جدید عینکم بازم جنسشون بده و بخار روشون نمیره...هیچ جا رو نمیتونم ببینم...شایدم بهتر درست همونطور که هست توی شلوغیه جمعیت راه میریم ولی واقعا که نمیبینیم شون حتی با چشم هایی که ضعیف نیستن!
امروز هم روز شلوغیه.

دیگه چیزی نمونده...یک لحظه صبر ‌کن...کلیدها...کلید هام رو جا گذاشتم!
 داداشم:حالا کی قراره در رو باز کنه؟
-مشکلی نیست بیا سر راه شیر بگیریم و بگیم رفتیم دوتایی از سر خیابون شیر بگیریم ولی کلید یادمون رفت و موندیم دم در...بابا میاد در رو باز میکنه

[توی فروشگاه]
-سلام خانوم،دست تون درد میگیره لطفا وسایل تون رو بگذارین توی سبد
[نفس نفس زنان]
-نه...ممنون...
-ولی اینجوری راحت تره ها
[درحالی که دوتا پاکت شیرموز تو دستمه]
-نه...نمیخوام...فقط یک بطری شیر میخوام
-شیرهامون.........................
-از اینا میخوام، فقط تاریخش رو چک کنید که تازه باشه.

دم دریم،گوشی رو درمیارم تا زنگ بزنم...
"مشترک گرامی اعتبار شما کافی نمی باشد.لطفا اعتبار خود را شارژ نمایید"
لعنتی آخه الان باید تموم شی،درست همین امروز؟!
اشکالی نداره الان شارژش میکنم بزار بریم تو راهرو.

[صدای زنگ آیفون]
صاحبخونه:شما؟
-منم طبقه ی پایینی
*احتمالا به خاطر اینکه مدل موهام تغییر کرده منو نشناختش*
-میگم علی برم از بالا زنگ بزنم بابا بیاد درو باز کنه؟...نه ولش کن الان خودم شارژ میزنم

"دارنده این کارت مجاز به انجام عملیات نمی باشد"
-هوفف نشد
-ملت با پانزده سال سن آنلاین شاپ دارن خواهر من یه شارژ نمیتونه بخره
-آخه از کجا بدونم من تازه گوشی گرفتم تازه شم بابا شارژش میکنه...میگی الان برم طبقه بالا از تلفن اونا زنگ بزنم؟...نه ولش کن دیگه ساعت یک شده الان مامان میاد
-همش تقصیر توشد چرا منو آوردی...دارم از سرما یخ میکنم
-من که گفتم نمیدونم خودت تصمیم بگیر...همینطوری شم صدات گرفته بود...بیا پالتوی من رو
-از بس که دست و پاچلفتی باهات اومدم.

[باز کردن شیر موز ها و هورت کشیدنش با نی]

-میگم یکم بالا پایین بپر تا گرمت شه ببین اینطوری
-ولم کن بابا،مسخره کردی
-بزار یه آهنگ پلی کنم،آها همینطوری

[پلی شدن آهنگ we are Bulletproof Pt.1 4 BEGINS Ruff ver]

"صدای خنده"
-الان اگه یکی ببینه فکر میکنه دیوونه ایم که تو راهرو آهنگ باز کردیم...ولی بیخیال بیا برقصیم
"همچنان میخندیم"

چون منم سردمه دیگه پالتوم را پس گرفتم.
علی در آسانسور رو باز میکنه...
-کسی داخله؟
سرک میکشم تا ببینم، کسی نیست
هر دو میزنیم زیر خنده
علی:فکر کردم صدایی شنیدم
-میگم اگه بریم تو آسانسور گرم تر نیست؟گرم تره ها
-نه اگه از طبقه بالا بزننش چی؟؟اونموقع ما هم با آسانسور میریم
به هرحال علی که نمیاد منم توش نموندم...شاید اگه انقدر خجالتی نبودم تا الان رفته بودم طبقه بالا،زنگ زده بودم و الان تو خونه بودیم
علی:به وای فای مون وصل شو و برای یکی پیام بفرست
-راست میگی الان به...صبر کن ببینم وای فای که روشن نیست
-وااای راست میگی تو خانوم وقتی زنگ زدی به مامان خاموشش کردی...یعنی چی میشد اگه همه ی راه های ارتباطی رو نمیبستی!

پس این مامان کجا مونده...عقربه های ساعت میگذرن و خبری از کسی نمیشه...دیگه یک و ۲۰ دقیقه است...حالا خوبه همیشه زودتر میاد...حتما رفته چیزی بخره
اگه تا چند دقیقه دیگه نیاد دیگه میرم بالا...زنگ آیفون به صدا در میاد...سریع کتاب رو تو جاکفشی قایم میکنم(امیدوارم نبینتش)...علی مامانه بدو درو باز کن...به هر حال کسی نمیره و مامان خودش درو باز میکنه و میاد بالا اونم با یک بطری شیر و یکم خرت و پرت توی کیسه...اونم رفته شیر بخره
انقدر سردمونه که نفس هامون بخار میکنه...
-بچه ها چرا در رو باز نمیکردین؟؟
-چون خودمونم دم در موندیم!

علی:همش تقصیرتوعه
-اشکالی نداره برامون خاطره میشه
-چه خاطره ای!این تویی که کتاب خریدی چی به من میماسه؟به جز اینکه دم در یخ کردم!
-هیسس!صداشو درنیار

باید یک وقت مناسب برگردم و کتاب رو بردارم...علی فریاد زنان از هال:میدونی چیشششششده؟
من:چیشششششده؟
علی:یک شیر دیگه تو آشپزخونه هست، بابا خریده، صبحی خریده و گذاشته کنار ظرفشویی
مامان:چطور شیر به این گندگی رو اینجا ندیدین؟؟‌؟به منم زنگ زدین که شیر بخر!
من:آخه من فقط توی یخچال رو چک کردم
[منی که حتی پامم توی آشپزخونه نگذاشتم]
مامان :فقط دوست دارم مریض شین!
من:الان یه چای زنجبیل درست میکنم استخون هامونم گرم شه

حالا دیگه بابامم اومده،نشستن تو آشپزخونه و دارن راجب این حرف میزنن که چه بچه های خنگی دارن که به خاطر یک شیر یک ساعت دم در موندن
با اینهمه من دارم توی دلم میخندم چون میدونم اینا همش به خاطر یک شیر نبوده که البته شد سه تا ،به خاطر یک کتاب بوده:")

امروز مامان مهربون شده، زیاد سخت نمیگیره ...احتمالا داره فکر میکنه چه بچه های خنگی داره و دلش به حال مون سوخته که یه ساعت سرما زده ته مون...الانم با بابا رفتن بیرون تا برامون پیتزا بخرن!
اگه بدونه همش برای یک کتاب بوده حتما جوش میاره

پنهونکی میرم و کتاب رو میارم انگار که گنجینه طلایی که دزدیدم رو از مخفیگاهش دربیارم...یک لبخند بزرگم روی دلم نشسته...آروم یه جا براش باز میکنم و سُرش میدم لای کتاب های دیگه ام
-مامان که نمیفهمه؟
-میدونی که به این چیزا توجه نمیکنه
درسته ولی در هر صورت هنوز فیکسه و دست به بسته بندیش نزدم شاید بمونه برای بعد امتحانات شایدم نتونم صبر کنم و بازش کنم کی چی میدونه؟!

فقط میدونم با همه ی اینا امروز یه روز خوب بود:')
 

-داستان سه تا بطری شیر

 

پ.ن:معمولا روزمره نویسی نمیکنم اما امروز باید ثبت میشد چون قراره یه خاطره بشه

+داشت یادم میرفت...امروز برای اولین بار پیوند شدم اینم به لیست خوشحالی هام اضافه کنین:')

  • sara du
  • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

سورانا

آری!عجیب است سورانا انسان وقتی دلتنگ است شاعر میشود، وقتی غمگین است نویسنده میشود ولی وقتی شاد است تهی میگردد!

  • sara du
  • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

دراماتیک

سرده...
انگشتام یخ زده
دارم آهنگ گوش میدم

منتظرم...
میخوام از اینجا فرار کنم
دارم تو این شلوغی خفه میشم

آهنگ بعدی...
نه یه چیز غمگین تر میخوام
پاهام کم کم دارن بی حس میشن

لا لا لا...
love is pain
نورها توی سرم روشن میشن
دنیا جای عجیب غریبی میشه

یک قدم دیگه...
مردم به سمتم هجوم میارن
دیوونه میشم و شروع میکنم به دویدن

یک آدم دیگه...
از پا در میام،به زانو میفتم
اشک  هام  متوقف  نمیشن

ضربه ی آخر...
از آدم های این دنیا خسته میشم
اون بچه رو توی عمق تاریکی میبینم
حتما سردش شده،باید یک پتو دورش بپیچن

سرده ، منتظرم...

بیخیال
امروز فقط یکی از اون روزهای پاییزی لعنتیه!

  • sara du
  • سه شنبه ۲ آذر ۰۰
من عاشق سیاهی شب و ستاره های چشمک زن و غروب ارغوانی خورشید و صدای آواز گنجشک ها موقع طلوع خورشیدم
من عاشق اینم که موهامو به دست باد بسپرم و دوچرخه سواری کنم
من عاشق اینم که نفس بکشم و ریه هامو از هوای تازه پر کنم
من عاشق لمس درخت ها و جست وخیز کودکانه ام
من عاشق قدم زدن های شوخ وسرخوش توی خیابون هام
من عاشق بوی کهنگی وتازگی ورق های کتاب هامم
چون من یک دختر با عشقم!


괜찮아 괜찮아 아무것도 아니야
~`~`~`~`~`~`~`~`~`~`~
¡Fairies roam freely here

بنفشه ها /چه دل فریب اند/بر راه کوهستان
نویسندگان