این کلاسم تموم شد...بهتره یکم چشمامو رو هم بگذارم تا بعدش...نمیدونم شاید بعدش درس بخونم...ولی خوابم نمیبره دارم به این فکر میکنم که اگه الان اون کتابو داشتم می تونستم بخونمش بعد پاشم بقیه کارمو بکنم اینطوری هیچ لذتی نداره فقط دارم روزهام رو میگذرونم...ولی مامان که نمیگذاره الان رمان بخرم میگه موقع امتحاناس هوففف...البته حقم داره اگه این ماه خوب درس خونده بودم اونم اینجور نمیکرد...میدونم خانومه قول داده اون کتاب رو برای من کنار بگذاره ولی بازم...کاشکی داشتمش
"بیب"
-الو
-الو خوبین؟چیکار میکنین؟کلاساتو رفتی؟
-مامان کی برمیگردی؟
-ساعت یک ،چطور مگه؟
-عام هیچی،فقط میخواستم برگشتنی شیر بگیری
-با سرویس میام نمیتونم
-باشه، خداحافظ!
"دنگ".
یک نگاه به ساعت میندازم...خوبه! یک و ساعت نیم وقت دارم تا اونموقع میرم و برمیگردیم، هیچکسم خبر دار نمیشه...بدو بدو شلوارم رو پام میکنم کیفمُ برمیدارم،اوکی کارت اعتباریم رو برداشتم
-خب تو میخوای بیای؟
*داداشم* -من؟ نه
- مطمئنی؟میگم میخوای بیای من خیلی وقته نرفتم راهش یادم نمیاد میگی بیا
-تو میخوای بیام؟
-نمیدونم ببین خودت چه جور راحتی...آخه همین الانشم مریضی
-باشه میام
-پس بدو
در خونه رو میبندم.
قدم هام رو تند تر میکنم...همش که جا میمونی...سریع تر،عجله کن تا قبل از برگشتن شون باید خونه باشیم!
از اینجا به بعدش رو دیگه میشناسم همش دو قدم بود الان که فکر میکنم میبینم نمیومدی هم میشد.
ساعت رو چک میکنم...خوبه...
-سلام
-سلام!
خوبی؟برای کتاب اومدی...اسمششش...
-مرشد ومارگاریتا
-آها!خدمت شما
-مرسی
*منی که میخوام برم،عجله دارم باید الان شاد و شنگول باشم ولی باید خونه باشم*
-حتما اول وقت اومدی که تا کتاب رو نخریدن بگریش یا میخوای از شنبه شروع کنی به خوندنش؟
-هردو
-خب نظرت راجب فلان کتاب چی بود؟
-اون رو که دوبار پیش خوندم
-از داستایفسکی چی؟...دیگه وقتشه جنایت و مکافات رو هم بخونی
-دفعه ی بعدی!
به هر حال خانومه طبق همیشه داشت باهام راجب کتاب ها حرف میزد،منم همیشه وایمیستم،نیم ساعت باهام حرف میزنیم راجب کتاب ها میپرسم که چی داره نداره...ولی ایندفعه حتی اگه داشت هم نمیتونستم بخرم!
باید مثل همیشه ذوق میکردم حتی بیشتر چون یک ماهه این کتاب رو میخوام و داشتم براش نقشه میچیدم ولی...ولی آخه فکرم پیش خونه اس باید تو خونه باشم.
دوباره به ساعت نگاه میکنم ،خیلی خب همه چی حله فقط باید برگردیم...اَه شیشه های جدید عینکم بازم جنسشون بده و بخار روشون نمیره...هیچ جا رو نمیتونم ببینم...شایدم بهتر درست همونطور که هست توی شلوغیه جمعیت راه میریم ولی واقعا که نمیبینیم شون حتی با چشم هایی که ضعیف نیستن!
امروز هم روز شلوغیه.
دیگه چیزی نمونده...یک لحظه صبر کن...کلیدها...کلید هام رو جا گذاشتم!
داداشم:حالا کی قراره در رو باز کنه؟
-مشکلی نیست بیا سر راه شیر بگیریم و بگیم رفتیم دوتایی از سر خیابون شیر بگیریم ولی کلید یادمون رفت و موندیم دم در...بابا میاد در رو باز میکنه
[توی فروشگاه]
-سلام خانوم،دست تون درد میگیره لطفا وسایل تون رو بگذارین توی سبد
[نفس نفس زنان]
-نه...ممنون...
-ولی اینجوری راحت تره ها
[درحالی که دوتا پاکت شیرموز تو دستمه]
-نه...نمیخوام...فقط یک بطری شیر میخوام
-شیرهامون.........................
-از اینا میخوام، فقط تاریخش رو چک کنید که تازه باشه.
دم دریم،گوشی رو درمیارم تا زنگ بزنم...
"مشترک گرامی اعتبار شما کافی نمی باشد.لطفا اعتبار خود را شارژ نمایید"
لعنتی آخه الان باید تموم شی،درست همین امروز؟!
اشکالی نداره الان شارژش میکنم بزار بریم تو راهرو.
[صدای زنگ آیفون]
صاحبخونه:شما؟
-منم طبقه ی پایینی
*احتمالا به خاطر اینکه مدل موهام تغییر کرده منو نشناختش*
-میگم علی برم از بالا زنگ بزنم بابا بیاد درو باز کنه؟...نه ولش کن الان خودم شارژ میزنم
"دارنده این کارت مجاز به انجام عملیات نمی باشد"
-هوفف نشد
-ملت با پانزده سال سن آنلاین شاپ دارن خواهر من یه شارژ نمیتونه بخره
-آخه از کجا بدونم من تازه گوشی گرفتم تازه شم بابا شارژش میکنه...میگی الان برم طبقه بالا از تلفن اونا زنگ بزنم؟...نه ولش کن دیگه ساعت یک شده الان مامان میاد
-همش تقصیر توشد چرا منو آوردی...دارم از سرما یخ میکنم
-من که گفتم نمیدونم خودت تصمیم بگیر...همینطوری شم صدات گرفته بود...بیا پالتوی من رو
-از بس که دست و پاچلفتی باهات اومدم.
[باز کردن شیر موز ها و هورت کشیدنش با نی]
-میگم یکم بالا پایین بپر تا گرمت شه ببین اینطوری
-ولم کن بابا،مسخره کردی
-بزار یه آهنگ پلی کنم،آها همینطوری
[پلی شدن آهنگ we are Bulletproof Pt.1 4 BEGINS Ruff ver]
"صدای خنده"
-الان اگه یکی ببینه فکر میکنه دیوونه ایم که تو راهرو آهنگ باز کردیم...ولی بیخیال بیا برقصیم
"همچنان میخندیم"
چون منم سردمه دیگه پالتوم را پس گرفتم.
علی در آسانسور رو باز میکنه...
-کسی داخله؟
سرک میکشم تا ببینم، کسی نیست
هر دو میزنیم زیر خنده
علی:فکر کردم صدایی شنیدم
-میگم اگه بریم تو آسانسور گرم تر نیست؟گرم تره ها
-نه اگه از طبقه بالا بزننش چی؟؟اونموقع ما هم با آسانسور میریم
به هرحال علی که نمیاد منم توش نموندم...شاید اگه انقدر خجالتی نبودم تا الان رفته بودم طبقه بالا،زنگ زده بودم و الان تو خونه بودیم
علی:به وای فای مون وصل شو و برای یکی پیام بفرست
-راست میگی الان به...صبر کن ببینم وای فای که روشن نیست
-وااای راست میگی تو خانوم وقتی زنگ زدی به مامان خاموشش کردی...یعنی چی میشد اگه همه ی راه های ارتباطی رو نمیبستی!
پس این مامان کجا مونده...عقربه های ساعت میگذرن و خبری از کسی نمیشه...دیگه یک و ۲۰ دقیقه است...حالا خوبه همیشه زودتر میاد...حتما رفته چیزی بخره
اگه تا چند دقیقه دیگه نیاد دیگه میرم بالا...زنگ آیفون به صدا در میاد...سریع کتاب رو تو جاکفشی قایم میکنم(امیدوارم نبینتش)...علی مامانه بدو درو باز کن...به هر حال کسی نمیره و مامان خودش درو باز میکنه و میاد بالا اونم با یک بطری شیر و یکم خرت و پرت توی کیسه...اونم رفته شیر بخره
انقدر سردمونه که نفس هامون بخار میکنه...
-بچه ها چرا در رو باز نمیکردین؟؟
-چون خودمونم دم در موندیم!
علی:همش تقصیرتوعه
-اشکالی نداره برامون خاطره میشه
-چه خاطره ای!این تویی که کتاب خریدی چی به من میماسه؟به جز اینکه دم در یخ کردم!
-هیسس!صداشو درنیار
باید یک وقت مناسب برگردم و کتاب رو بردارم...علی فریاد زنان از هال:میدونی چیشششششده؟
من:چیشششششده؟
علی:یک شیر دیگه تو آشپزخونه هست، بابا خریده، صبحی خریده و گذاشته کنار ظرفشویی
مامان:چطور شیر به این گندگی رو اینجا ندیدین؟؟؟به منم زنگ زدین که شیر بخر!
من:آخه من فقط توی یخچال رو چک کردم
[منی که حتی پامم توی آشپزخونه نگذاشتم]
مامان :فقط دوست دارم مریض شین!
من:الان یه چای زنجبیل درست میکنم استخون هامونم گرم شه
حالا دیگه بابامم اومده،نشستن تو آشپزخونه و دارن راجب این حرف میزنن که چه بچه های خنگی دارن که به خاطر یک شیر یک ساعت دم در موندن
با اینهمه من دارم توی دلم میخندم چون میدونم اینا همش به خاطر یک شیر نبوده که البته شد سه تا ،به خاطر یک کتاب بوده:")
امروز مامان مهربون شده، زیاد سخت نمیگیره ...احتمالا داره فکر میکنه چه بچه های خنگی داره و دلش به حال مون سوخته که یه ساعت سرما زده ته مون...الانم با بابا رفتن بیرون تا برامون پیتزا بخرن!
اگه بدونه همش برای یک کتاب بوده حتما جوش میاره
پنهونکی میرم و کتاب رو میارم انگار که گنجینه طلایی که دزدیدم رو از مخفیگاهش دربیارم...یک لبخند بزرگم روی دلم نشسته...آروم یه جا براش باز میکنم و سُرش میدم لای کتاب های دیگه ام
-مامان که نمیفهمه؟
-میدونی که به این چیزا توجه نمیکنه
درسته ولی در هر صورت هنوز فیکسه و دست به بسته بندیش نزدم شاید بمونه برای بعد امتحانات شایدم نتونم صبر کنم و بازش کنم کی چی میدونه؟!
فقط میدونم با همه ی اینا امروز یه روز خوب بود:')
-داستان سه تا بطری شیر
پ.ن:معمولا روزمره نویسی نمیکنم اما امروز باید ثبت میشد چون قراره یه خاطره بشه
+داشت یادم میرفت...امروز برای اولین بار پیوند شدم اینم به لیست خوشحالی هام اضافه کنین:')