مشتاق دیدار!

خیلی وقت میشه که اینجا چیزی ننوشتم،اونقدری که الان که میخوام بنویسم جای بعضی از حروف و علائم نگارشی روی کیبورد رو به خاطر نمیارم مخصوصا حروفی که با دکمه روی کیبورد هم خوانی ندارن و فقط با گذر زمان و تایپ کردن از بر شده بودم.

گوشه سمت چپ وب نوشته بودم:«پری ها اینجا پرسه می زنند» اما الان که فکرشو میکنم میبینم بیشتر بنظر میاد که ارواح جای پری ها رو گرفتن،انگار باید «به ارواح اینجا پرسه می زنند» تغییرش بدم.

راستش مناسبت هایی بودند که میخواستم دست مایه شون کنم و بنویسم مثل شروع سال جدید،روز تولدم،یک سالگی وب و...اما حالا،حس میکنم زمان خیلی زود گذشته و فقط یک خاطره ی محو از همه ی اینها باقی مونده و من پشیمونم که چرا ننوشتم،چرا ثبت شون نکردم؟چرا تمام اون شوقی که حاصل زندگی یک ساله ام بود رو تو یک گوی شیشه ای به دام ننداختم؟تا هر وقت که احساس کردم دنیا داره رو سرم فرود میاد برگردم و اینجا پناه بگیرم؟و انگاری که دیگه برای همه ی این کارها دیرشده باشه...

شبیه روح سرگردونی ام که برگشته و داره تو متروکه های خونه ی سابقش قدم میزنه...شاید فقط دلش تنگ شده...

با اینکه لب تاپ خیلی امکانات بیشتری داره اما نمی تونم اعتراف نکنم که دلم میخواست یک ماشین تایپ داشته باشم،انگاری که متن هایی که با ماشین تایپ نوشته میشن واقعی ترن هر چی نباشه ماشین تایپ فقط و فقط واسه تایپ کردنه.

امروز روز خیلی خوبی بود،خیلی خوش گذشت...با آیسو رفته بودیم بیرون،همون کافه ی همیشگی...یکمم قدم زدیم.وقتی بازو به بازو ی هم قدم می زدیم و گاهی هم آروم میزدیم رو دست همدیگه و بعدش با لبخند همو نگاه میکردیم انگاری که مثل یک پرنده ی آزاد میشدم،از فکر خودم آزاد میشدم...فقط قدم زدن اهمیت داشت و میتونستم با چشمای باز آسمون رو نگاه کنم،درختا رو نگاه کنم و بدونم کسی کنارمه که دستم رو فشار میده و با این کارش میخواد بهم قوت قلب بده.انگار تو این حرکت دستامون نجوای دوستت دارم نهفته بود انگار آوای پنهون زندگی هنوز قشنگه پشتش بود...

این روزا یک فکری هست که مدام آزارم میده،همش می ترسم آدمایی که وارد زندگیم میشن،یک روز بگذارن و برن...آیسو میگه زیاد بهش فکر نکنم،میگه رفتنی ها میرن و موندنی ها میمونن...ولی تو اون لحظه ای که یک نفر بهم لبخند میزنه و میگه شب بخیر،من نمیتونم بهش لبخند بزنم چون ته دلم دارم به این فکر میکنم که تو هم فقط همین تابستون رو هستی و بعدش از پیشم میری و شب بخیر هاتم با خودت میبری...آیسو میگه بسپرمش به زمان،میگه به اینا فکر نکنم و بگذارم وقتش که رسید موج زمان رفتنی ها رو با خودش ببره...راستم میگه ولی من نمی تونم بسپرمش به زمان...نمی تونم چون نمیخوام واسه ی رفتنی ها احساسات خرج کنم،نمیخوام بهشون توجه نشون بدم ،نمیخوام دوست شون داشته باشم...چون انگاری هر باری که میرن یک تیکه از احساساتم رو که بهشون داده بودم،با خودشون میکنن و میبرن.

...