تو این مدت انقدر اتفاقات ترسناک برام افتاده که حتی نمیدونم باید راجب کدومش حرف بزنم!
این روزا همش دلم میخواد گریه کنم...این روزا همش دلم میخواست فقط گوشی رو بردارم و یک شماره ای رو بگیرم و بعدش پشت تلفن با هق هق گریه کنم...دلم میخواست یکی اون ور تلفن، پشت گوشی به هق هق هام گوش کنه...نمیخواستم چیزی بگه،انتظار نداشتم دلداریم بده،همین که گوش میکرد برام کافی بود...ولی هیچکسی اون ور تلفن نیست،فقط منم و گوشی که هیچ شماره ای توش واسه ی تماس گرفتن پیدا نمیشه...
.
.
سعی کردم قلبم رو فریز کنم چون احساساتم جریحه دار شده
سعی کردم مغزم رو فریز کنم چون ذهنم آشفته بود
فقط سعی کردم به هیچی فکر نکنم و هیچ چیزی رو احساس نکنم
ولی حالا یخ اش باز شده و اون درد با تمام توانش برگشته
.
.
عجیبه که با اینکه ترک شدم زندگی هنوزم با تمام رنگ هاش میدرخشه حتی روشن تر از قبل!
.
.
توی یک هزار تو گیر افتادم و راه خروج رو پیدا نمیکنم
.
.
همیشه فکر میکردم به اندازه کافی بزرگ شدم،یه نفر بود که میگفت دنیا به آدم های پوست کلفت نیاز داره تا بتونن تو این دنیا دووم بیارن وگرنه میشکنی...فکر میکردم تو همه ی اون سال ها به اندازه کافی پوست کلفت شدم...اما اشتباه میکردم...و بزرگ شدن هنوزم سخته و هنوزم آسیب میزنه...
.
.
خیلی وقتا دلم میخواد فقط دستم رو بگذارم رو گوش هام تا هیچی نشنوم، احتمالا به همین خاطر دیوونه وار آهنگ گوش میدم...اما کم کم حتی آهنگ هام دارن قدرت شون رو از دست میدن...
.
.
احساس میکنم دنیا به سمتم هجوم آورده
و بدتر از همه اینکه دیگه نمی تونم به آدما اعتماد کنم
قبلا می تونستم به آدما اعتماد کنم،اشتباه کنم و بگم آدم اشتباهی بود و دوباره اعتماد کنم
ولی این بار فرق داره یا حداقل این حسیه که الان دارم...همه چیز ترسناک شده و چیز قابل اتکایی باقی نمونده یا لااقل نه به اون صورت...و من خیلی ترسیدم...از آدما...از خودم...و اونقدر چیزای ترسناک دیدم که حتی نمیخوام راجبش حرف بزنم...اشتباه می کردم من واسه ی همه ی این چیزا زیادی کوچیک و شکننده بودم و بزرگ شدن قرار نبود انقدر سخت و ترسناک باشه!
.
.
کاش می تونستم سوار بر بال های باد بشم و از اینجا برم و تبدیل به یک گرد غبار بشم...
.
.
It hurts to be alone
...