به بند آوردن کلمات برای وصف تو
کاری است بس دشوار
چون تو نه آنی که در کلمات بگنجی
و نه آنی که کلمات سزاوار وصف چون تویی باشند
اما چه کنم که چیزی جز این واژگان حقیر در بر ندارم
و ناگزیر به آنها توسل خواهم جست
اگر می توانستم تمام گل های این جهان را میچیدم
تا تو خود را در روزی چنین خجسته با آنان بیارایی
اما چه فایده!
ظرافت غنچه ی لبان تو کجا
و شکوفه ی گل های بهاری کجا
اگر میتوانستم تمام ستارگان را به پایت میریختم
تا راهی را که تو در آن گام برمیداری درخشان کنند
اما چه فایده!
که تو خود گوهر شب های بی چراغ مایی
اگر میتوانستم پرندگان را برایت به پرواز در می آوردم
اما چه فایده که تو خود بال و پر پروازی
تو طلوعی
تو نسیمی
تو بهاری
تو شروعی
تو عزیزی
تو خودی
.
.
.
و من جز عشق برایت نخواهم داشت
و جز عشق برایت نخواهم خواست
چرا که تو سزاوار عشقی
و عشقی
و عشقی
و بس
و کاش چیزی فراتر از عشق بود
چون تو فرایی
تو تویی

 

🎵